نوشته شده توسط : فرزادصمدزاده
از عکاسی که بیرون می آیم ، زوم میکنم روی عکس ... هنوز مرددم بین چسباندن آن روی دیوار ...

خریدارانه نگاه میکنم ... سعی میکنم بدجنس نباشم. میمانم حکم به زشتی اش بدهم یا زیبایی اش ...

گاهی میگویم قشنگ میخندد ، وقتی میخندد تمام صورتش خنده میشود ...

گاهی هم حرصم در میاید و میگویم زشت است ، پوست بدی دارد ، مدل خط چشم اش را دوست نمیدارم ... لباس پوشیدنش جلف است ... پیر است اصلا" !

کفرم در میاید  که همزمان که این ها را میگویم ، کسی توی سرم بهم پوزخند میزنه. میدانم دروغ میگویم ... هر چه باشد دختر بابایش است ... و به چشم پدرش خیلی هم شاهدخت است و بانو .

بابایش را دوست دارم ... خودش را هم فقط به همین دلیل دوست دارم.

گرچه خودش شاید نداند چقدر دلم را شکسته .... مهم هم نیست شاید.

هشت ماه تمام زندگی ام را خراب کرد ... گند زد به زندگی ام ... هشت ماه شب یلدا داشتم و روزهایی بارانی ...

حساب این هشت ماه جدا ... دلمان خوش است که بالاخره یه روزی روز تسویه حساب ها میرسد و آن بالا بالاها همه چیز حساب و کتاب دارد ؛ مثلا"!

خودم که میدانم مقصر اصلی کس دیگریست ... همان که ...

بگذریم ... دو روز دیگر بیست و شش سالم تمام ِ تمام میشود و بیست و هفت ساله میشوم .

خواستم  تا هنور تو همین بیست و شش سالگی گند و نامهربان هستم ، همه ی این ناشکیبایی هایم را بیرون بریزم .

عکس اش روی دیوار است ... کنارهمان ها که خیلی خیلی دوستشان میدارم.





:: بازدید از این مطلب : 149
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : جمعه | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: